🍃[P12) [The life)
وَپَساَزاَندوههایِمانهَمچونبَهارزِندِھخواهیمشُد،گویےکہ اِنگارهَرگِزمَزِهیِتَلخےرآنَچِشیدِھایم...
[فلش بک، ۳ روز قبل]
*ساعت ۶:۴۶ دقیقه ی صب
+بابابزرگ بیداری؟ من دارم میرمااا(با صدای بلند)
(علامت بابابزرگش ×)
×خوابم بودم قطعا با این داد و بیدار میشدم(خنده)
از اینه نگاه ریزی ب چهره ی مهربون بابابزرگ انداختم، من واقعا جر اون کسیو ندارم!
برگشتم و بوسه ای روی گونش گذاشتم.
+از خواب بیدار میشن چی میگن؟!
×من باید اینو ازت بپرسم...
لبخند گشادی زدم و گفتم.
+پس صب بخیر!
×صب توعم بخیر(لبخند) داری میری؟
+اوهومم، امروز اول روز کاریمه بلخره قراره ب ارزوم برسم وضعمون قراره خیلی بهتر بشه دیگ سختی تمومه!
بابابزرگ درحالیکه داشت کلاه هودیم رو صاف میکرد گفت.
×اره ول....
ی دفعه موج وحشتناکی از نگرانی ب صورتش هجوم اورد.
+ول چی...؟
×ه...هیچی...
فقط ی ذره دلم شور میزنه چیزی نیس درست میشه. زیاد ب خودت فشار نیاریا شبم زود بیا خونه(لبخند)
+چش..
حرفم رو کامل نکرده بودم ک صدای شکستن جسمی سنگین از واحد بغلی بلند شد.
+عاااا ا..اون چی بود!!؟
نگرانی بابا بزرگ بیشتر شد.
×نمیدونم... فک کنم دوباره این پیرمرد ی کاری دست خودش داده تو اصلا نگران نباش باشه؟
خودم بهش رسیدگی میکنم برو ب کارت برس.
بعد از این حرف با سرعت من رو ب سمت در خروجی هدایت کرد. سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم...
+خیلی خب، خدافظ شب میبینمتون!(لبخند)
بابا بزرگ دستی تکون داد و گفت.
×خدافظ عزیزم(لبخند)
[پایان فلش بک]
*ساعت ۱۹:۲۰ دقیقه
تقریبا یک ساعتی میشد ک بارون بند اومده بود.
هوا تاریک شده بود،و این ینی باز قراره موجی از سرما ب سمت خونم هجوم بیاره. اره خب دیگ...
دیگ خبری از گاز نیست! باید سرما رو تحمل کنم...
+هوفف خوبه حالا هنوز زمستون نشده چرا انقد سرده؟!
اب بارون ب قدری کافی نبود ک ب صورت کامل دبه رو پر کنه ول خب قابلمه ها پر شده بودن پس یکی از قابلمه ها رو داخل دبه خالی کردم و با دیگری دست و صورتم رو شستم و تشنگیم رو برطرف کردم.
+عاا هنوز یکمی اب مونده، این دبه هم هنوز جا داره... خب یونجی یادت باشه ک هیچ جوره نباید چیزیو هدر بدی!
از جا بلند شدم و ب سمت دبه ی متوسطی ک روی چهارپایه ای در گوشه ی اتاق قرار داشت رفتم.
هنوز در دبه رو ب صورت کامل پر نکرده بودم ک ی دفه...
+عااا س..سرم... چرا چ..چیزی ن..نمیبینم!؟
دستام رو روی سرم قرار دادم، تعادلم بد جور بهم ریخته بود و صدای سوت وحشتناکی توی سرم میپیچید.
+س...سر..سرمم... چخبر ش...
و افتادم...
+چش..چشمام جایی رو نمیبینن! کمکک (صدای بلند)
اون تشنگی وحشتناک دوباره وجودمو گرفت ول اینبار با شدت بیشتر...
لحظه ای بدون کوچکترین کنترلی روی خودم چهارپایه رو روی زمین انداختم
اما دبه اب بر خلاف چیزی ک انتظارشو داشتم دقیقا و با شدت روی سرم فرود اومد...!
و برای باری دیگر تاریکی...
حمایت؟🍃
[فلش بک، ۳ روز قبل]
*ساعت ۶:۴۶ دقیقه ی صب
+بابابزرگ بیداری؟ من دارم میرمااا(با صدای بلند)
(علامت بابابزرگش ×)
×خوابم بودم قطعا با این داد و بیدار میشدم(خنده)
از اینه نگاه ریزی ب چهره ی مهربون بابابزرگ انداختم، من واقعا جر اون کسیو ندارم!
برگشتم و بوسه ای روی گونش گذاشتم.
+از خواب بیدار میشن چی میگن؟!
×من باید اینو ازت بپرسم...
لبخند گشادی زدم و گفتم.
+پس صب بخیر!
×صب توعم بخیر(لبخند) داری میری؟
+اوهومم، امروز اول روز کاریمه بلخره قراره ب ارزوم برسم وضعمون قراره خیلی بهتر بشه دیگ سختی تمومه!
بابابزرگ درحالیکه داشت کلاه هودیم رو صاف میکرد گفت.
×اره ول....
ی دفعه موج وحشتناکی از نگرانی ب صورتش هجوم اورد.
+ول چی...؟
×ه...هیچی...
فقط ی ذره دلم شور میزنه چیزی نیس درست میشه. زیاد ب خودت فشار نیاریا شبم زود بیا خونه(لبخند)
+چش..
حرفم رو کامل نکرده بودم ک صدای شکستن جسمی سنگین از واحد بغلی بلند شد.
+عاااا ا..اون چی بود!!؟
نگرانی بابا بزرگ بیشتر شد.
×نمیدونم... فک کنم دوباره این پیرمرد ی کاری دست خودش داده تو اصلا نگران نباش باشه؟
خودم بهش رسیدگی میکنم برو ب کارت برس.
بعد از این حرف با سرعت من رو ب سمت در خروجی هدایت کرد. سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم...
+خیلی خب، خدافظ شب میبینمتون!(لبخند)
بابا بزرگ دستی تکون داد و گفت.
×خدافظ عزیزم(لبخند)
[پایان فلش بک]
*ساعت ۱۹:۲۰ دقیقه
تقریبا یک ساعتی میشد ک بارون بند اومده بود.
هوا تاریک شده بود،و این ینی باز قراره موجی از سرما ب سمت خونم هجوم بیاره. اره خب دیگ...
دیگ خبری از گاز نیست! باید سرما رو تحمل کنم...
+هوفف خوبه حالا هنوز زمستون نشده چرا انقد سرده؟!
اب بارون ب قدری کافی نبود ک ب صورت کامل دبه رو پر کنه ول خب قابلمه ها پر شده بودن پس یکی از قابلمه ها رو داخل دبه خالی کردم و با دیگری دست و صورتم رو شستم و تشنگیم رو برطرف کردم.
+عاا هنوز یکمی اب مونده، این دبه هم هنوز جا داره... خب یونجی یادت باشه ک هیچ جوره نباید چیزیو هدر بدی!
از جا بلند شدم و ب سمت دبه ی متوسطی ک روی چهارپایه ای در گوشه ی اتاق قرار داشت رفتم.
هنوز در دبه رو ب صورت کامل پر نکرده بودم ک ی دفه...
+عااا س..سرم... چرا چ..چیزی ن..نمیبینم!؟
دستام رو روی سرم قرار دادم، تعادلم بد جور بهم ریخته بود و صدای سوت وحشتناکی توی سرم میپیچید.
+س...سر..سرمم... چخبر ش...
و افتادم...
+چش..چشمام جایی رو نمیبینن! کمکک (صدای بلند)
اون تشنگی وحشتناک دوباره وجودمو گرفت ول اینبار با شدت بیشتر...
لحظه ای بدون کوچکترین کنترلی روی خودم چهارپایه رو روی زمین انداختم
اما دبه اب بر خلاف چیزی ک انتظارشو داشتم دقیقا و با شدت روی سرم فرود اومد...!
و برای باری دیگر تاریکی...
حمایت؟🍃
۴.۰k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.